دردسر۳

ساخت وبلاگ
سلاممم.
خیلی وقته نبودم...
جدا تصمیم برای زندگی چ کوچیک چ بزرگش خیلی سخت ومهمه
اگه ی تصمیم کوچیک اشتبا بگیری تااخر عمر تاوان اون تصمیمو میدی.شاید نشه گفت تاوان 
اما همون باعث تغییرت ممکنه بشه..اصن حالا ولش کن..
اقای خاستگار ....
قراربود بعداز ماه صفر کارا انجام بشه برای عقد..
برای اربعین.قسمت شد پیاده روی...خیلی قشنگ بود..دفعه اول بود وانشالله بازم برم
بااینکه همه میگفتن نیا نمیتونی راه بری.ولی عاشقش شدم.بااینکه اصلا نتونسم زیارت کنم
ولی حس ارامش زیادی داشت.عشق زیادی داشت.
تواین پیاده روی اقای نامزدباشی هم بودن.خانواده و فامیل من ک ۲۰ نفر میشدیم...
خوب بود.حس قشنگی ک با شریک زندگی تودوران نامزدی میری زیارت...
کلا توصفا بودم..حالم خوب بود..ی سری اتفاق پیش امد ولی بهش ک فکر میکنم عالی بود...
......
و حال خراب من...
وقتی امدیم بابا بهم چندتا عکس نشون داد ازخونه و شرکت اقای نامزد ک داخل کربلا بود .
و گفت رفته تحقیق..و اطلاعاتی ک گفت همه نامید کننده..اینکه شرکتی درکار نیس.اینکه خونه وشرکت تویه خونس.اینکه همسایه گفته این اقا میاد قهوه خونه قلیون و...
......
بابا اصرارکرد چیزی نگم بهش..و فقط صبرکنیم.ولی صبر وقتی طرف دورباشه چیزی رو حل نمیکنه.. میترسم ازاین همه خوشی ک بخاد بر باد بره... 
توبرزخم...
ی روز گفت من شرکتم منم گفتم وب بده.و دیدم شرکت باکلاسی بود.ی باردیگه هم یهو گفتم خونه روببینم
خونه همون خونه بود اما بابا اشتباه بجای طبقه اول رفته طبقه اخر  ک اونجاهم خونه ونیمچه کارگاه ساختمان سازیه هندیه...
و بازهم من استرس وترس بهم ریخته بااینکه خودم دیدم اشتباه شده...
بابا هم بهم ریخته.
حالا اقای نامزد امدن ایران برای کارهای عقد
و من نوبت گرفتم مشاور وازمایش....   
فامیل من ی سری ادم تیکه اندازه دلم سوخت براته ک هرچی ب دهنشون بیاد میگن
و تواین مسافرت اقای نامزدو ازاین اخلاقای خودشون بی بهره نگذاشتن
ی جایی درمیان میگن چرا دستت میلرزه چیزی استفاده میکنی؟!
و من واقعا نمیدونم چطور باید زندگی کنم وقتی ازالان همه دخالتا شروع میشه
درصورتی ک هنوز خودم نتونسم وفق پیداکنم...
من ی دختر ترسوی عصبی..ک واقعا بلدنیسم چیکارکنم بااین شرایط
بابا میگه میخای ادامه بدی؟؟؟ و من نمیدونم چرا انقد زود باید بکشم کنار
نمیدونم دارم درست پیش میرم یانه.
زندگی خودش خیلی استرسا داره..خیلی نمیدونم داره...کاش کسی کمک میکرد
کاش میتونسم باکسی حرف بزنم...
تصمیم سختیه.تو هرمرحله بابا یه چیزی رو میگفت و من بعدک فکرامو میکردم میگفتم مشکلی ندارم باهاش.اما تااینومیگفتم یکی دیگه مطرح میکنه...هردفه بزرگتر میشه.
دلم ارامش میخاد...
دیگه نمیتونم ادامه بدم
دلم میخاد بگم من نمیخام ازدواج کنم..
استرسش دیوانه کنندس.حال تهوع داره...
اگه بخاد اینجوری پیش بره میگم نمیخام.هرچند میخامش.
تحمل استرس برام سنگینه.خیلی زیاد به حدی ک میتونم از زندگیم دست بکشم
دکتر دیوانه...
ما را در سایت دکتر دیوانه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : aaftab2136 بازدید : 279 تاريخ : شنبه 22 دی 1397 ساعت: 3:08